امروز پنج شنبه بود و اولین روز از آخرین ماه سال 98 ...
داشتم با خودم فکر میکردم که امسال رو چجوری گذروندم
کدوم رفتارهامو حاضرم توی سال بعدی دوباره انجام بدم و از کدوم رفتارم فراری ام و قراره بذارمش کنار ...
چند تا از تصمیماتم خیلی عااالی بود واسم و واقعا خدا رو شکر میکنم که پاش وایسادم تا الان
همیشه دست خدا رو توی زندگیم حس کردم و هر بار به سمتش میرم و یه قدم برمیدارم، اون غوغا میکنه
خدای من از همه اتفاقات این عالم برای من قصهها داره
قصههایی که خیلی راحت از کنارش رد شدم و حتی یه لحظه بهش فکر نکردم که چرا اینجوری شد
همیشه دلم میخواسته خدا همونی رو بخواد که منم میخواد که دلم میخواد که دوس دارمش
ولی نشد ...
حالا فهمیدم و با خودم میگم: آخه تو با یه ذره عقلی که توی سرته و باهاش تا یه جایی میتونی بفهمیو نمیدونی تا کی توی این دنیا موندنی هستی، چه جوری میخوای بدونی که چی خوبه واست چی بده !!!؟؟؟
آخه بابا یه ذره فکر کن! یه ذره انصاف داشته باش
خالق تو میدونه که تو با چی میتونی رشد کنی با چی خوشبخت میشی با چی هلاک میشی و با چی بدبخت میشی ...
خدای من! خیلی وقتا حرفایی بهت زدم که نباید میزدم
چقدر ازت گله کردم چقدر غر زدم سرت ...
چقدر به خاطر چیزهایی که حقم نبود التماست کردم و نمیفهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد
ولی تو با مهربونی و بخشنده بودنت منو کشوندی توی راهی که باید قدم میذاشتم ...
تو منو رهام نکردی ... همیشه حواست بهم هست و این خودش دنیا دنیا میارزه
خدایا فقط توی دعاهام اینو ازت میخوام: "ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به"
والسلام
.
به وقت #1 اسفندماه